گروه پسران عزرایل

زیر مجموعه ی گروه0374

اعضای گروه پسران عزرایل
علیرضا حسینی فؤاد حسینی علی هموطن پسر ایرانی محمد افراطی علی افراطی پسر باشعور پسر غیرتی پسر بسیجی
علی کرکس رضاhm علی عزرایل علیرضا سازش علی فتنه الیکا شریفی تینا فیاضی علی بیدهندی علی بی باک

 

نویسنده: علیرضا حسینی ׀ تاریخ: جمعه 16 تير 1398برچسب:, ׀ موضوع: <-PostCategory-> ׀ نظر بدهید

گمشده ی این نسل

گمشده اين نسل"اعتماد"است نه "اعتقاد"اماافسوس كه نه بر"اعتمادشان"اعتقاديست؛ونه براعتقادشان"اعتماد"

نویسنده: علیرضا حسینی ׀ تاریخ: جمعه 13 مرداد 1391برچسب:, ׀ موضوع: <-PostCategory-> ׀ نظر بدهید

تله موش

موش از شكاف ديوار سرك كشيد تا ببيند اين همه سروصدا براي چيست! مرد مزرعه دار تازه از شهر رسيده بود و بسته اي با خود آورده بود و زنش با خوشحالي مشغول باز كردن بسته بود.
موش لبهايش را ليسيد و با خود گفت: ايكاش يك غذاي حسابي باشد.
اما همين كه بسته را باز كردند، از ترس تمام بدنش به لرزه افتاد ؛ چون صاحب مزرعه يك تله موش خريده بود.
موش با سرعت به مزرعه برگشت تا اين خبر جديد را به همه ي حيوانات بدهد. او به هركسي كه مي رسيد، مي گفت: توي مزرعه يك تله موش آورده اند، صاحب مزرعه يك تله موش خريده است . . .
مرغ با شنيدن اين خبر بالهايش را تكان داد و گفت: آقاي موش، برايت متأسفم. از اين به بعد خيلي بايد مواظب خودت باشي، به هر حال من كاري به تله موش ندارم، تله موش هم ربطي به من ندارد.
ميش وقتي خبر تله موش را شنيد، صداي بلند سرداد و گفت: آقاي موش من فقط مي توانم دعايت كنم كه توي تله نيفتي، چون خودت خوب مي داني كه تله موش به من ربطي ندارد. مطمئن باش كه دعاي من پشت و پناه تو خواهد بود.
موش كه از حيوانات مزرعه انتظار همدردي داشت، به سراغ گاو رفت. اما گاو هم با شنيدن خبر، سري تكان داد و گفت: من كه تا حالا نديده ام يك گاوي توي تله موش بيفتد! او اين را گفت و زير لب خنده اي كرد و دوباره مشغول چريدن شد.
سرانجام، موش نااميد از همه جا به سوراخ خودش برگشت و در اين فكر بود كه اگر روزي در تله موش بيفتد، چه مي شود؟
از دست بر قضا در نيمه هاي همان شب، صداي شديد به هم خوردن چيزي در خانه پيچيد. زن مزرعه دار بلافاصله بلند شد و به سوي انباري رفت تا موش را كه در تله افتاده بود، ببيند.
او در تاريكي متوجه نشد كه آنچه در تله موش تقلا مي كرده ، موش نبود ، بلكه يك مار خطرناكي بود كه دمش در تله گير كرده بود. همين كه زن به تله موش نزديك شد، مار پايش را نيش زد و صداي جيغ و فريادش به هوا بلند شد. صاحب مزرعه با شنيدن صداي جيغ از خواب پريد و به طرف صدا رفت، وقتي زنش را در اين حال ديد او را فوراً به بيمارستان رساند. بعد از چند روز، حال وي بهتر شد. اما روزي كه به خانه برگشت، هنوز تب داشت. زن همسايه كه به عيادت بيمار آمده بود، گفت: براي تقويت بيمار و قطع شدن تب او هيچ غذايي مثل سوپ مرغ نيست.
مرد مزرعه دار که زنش را خیلی دوست داشت فوراً به سراغ مرغ رفت و ساعتی بعد بوی خوش سوپ مرغ در خانه پیچید. اما هرچه صبر کردند، تب بیمار قطع نشد. بستگان او شب و روز به خانه آن ها رفت و آمد می کردند تا جویای سلامتی او شوند. برای همین مرد مزرعه دار مجبور شد، میش را هم قربانی کند تا با گوشت آن برای میهمانان عزیزش غذا بپزد. روزها می گذشت و حال زن مزرعه دار هر روز بدتر می شد. تا این که یک روز صبح، در حالی که از درد به خود می پیچید، از دنیا رفت و خبر مردن او خیلی زود در روستا پیچید. افراد زیادی در مراسم خاکسپاری او شرکت کردند. بنابراین، مرد مزرعه دار مجبور شد، از گاوش هم بگذرد و غذای مفصلی برای میهمانان دور و نزدیک تدارک ببیند. حالا، موش به تنهایی در مزرعه می گردید و به حیوانان زبان بسته ای فکر می کرد که کاری به کار تله موش نداشتند!


نتیجه ی اخلاقی: اگر شنیدی يك وقت مشکلی برای کسی پیش آمده و شايد چندان ربطی هم به تو نداره، سعي كن اقلا كمي بهش فکر کني! شاید خیلی هم بی ربط نباشه!

هميشه اين شعر زيبا رو به خاطر داشته باشيم كه ميگه :

بني آدم اعـضاي يـكديگرند
كه در آفرينش ز يك گوهرند

 

نویسنده: علیرضا حسینی ׀ تاریخ: چهار شنبه 21 تير 1391برچسب:, ׀ موضوع: <-PostCategory-> ׀ نظر بدهید

دو مرد کنار دریاچه

 دو مرد در کنار درياچه اي مشغول ماهيگيري بودند . يکي از آنها ماهيگير با تجربه و ماهري بود اما ديگري ماهيگيري نمي دانست .

هر بار که مرد با تجربه يک ماهي بزرگ مي گرفت ، آنرا در ظرف يخي که در کنار دستش بود مي انداخت تا ماهي ها تازه بمانند ، اما ديگري به محض گرفتن يک ماهي بزرگ آنرا به دريا پرتاب مي کرد .
ماهيگير با تجربه از اينکه مي ديد آن مرد چگونه ماهي را از دست مي دهد بسيار متعجب بود . لذا پس از مدتي از او پرسيد :
- چرا ماهي هاي به اين بزرگي را به دريا پرت مي کني ؟
مرد جواب داد : آخر تابه من کوچک است !
گاهي ما نيز همانند همان مرد ، شانس هاي بزرگ ، شغل هاي بزرگ ، روياهاي بزرگ و فرصت هاي بزرگي را که خداوند به ما ارزاني مي دارد را قبول نمي کنيم . چون ايمانمان کم است .
ما به يک مرد که تنها نيازش تهيه يک تابه بزرگتر بود مي خنديم ، اما نمي دانيم که تنها نياز ما نيز ، آنست که ايمانمان را افزايش دهيم .
خداوند هيچگاه چيزي را که شايسته آن نباشي به تو نمي دهد .
اين بدان معناست که با اعتماد به نفس کامل از آنچه خداوند بر سر راهت قرار مي دهد استفاده کني .
هيچ چيز براي خدا غير ممکن نيست .
به ياد داشته باش :
به خدايت نگو که چقدر مشکلاتت بزرگ است ،
به مشکلاتت بگو که چقدر خدايت بزرگ است .

منبع:http://movafaghiat12.blogfa.com/post-40.aspx

نویسنده: علیرضا حسینی ׀ تاریخ: دو شنبه 19 تير 1391برچسب:, ׀ موضوع: <-PostCategory-> ׀ نظر بدهید

کلاه فروش و میمـون ها!

کلاه‌فروشی روزی از جنگلی می‌گذشت. تصمیم گرفت زیر درخت مدتی استراحت کند. لذا کلاه‌ها را کنار گذاشت و خوابید. وقتی بیدار شد، متوجه شد که کلاه‌ها نیست!

بالای سرش را نگاه کرد. تعدادی میمون را دید که کلاه‌ها را برداشته‌اند.

گروه اینترنتی پسران عزرایل/ http://0374_boyszrayl.loxblog.com/
فکر کرد که چگونه کلاه‌ها را پس بگیرد. در حال فکر کردن سرش را خاراند و دید که میمون‌ها همین کار را کردند. او کلاه را از سرش برداشت و دید که میمون‌ها هم از او تقلید کردند.

به فکرش رسید ... که کلاه خود را روی زمین پرت کند. این کار را کرد. میمون‌ها هم کلاه‌ها را به طرف زمین پرت کردند و او همه کلاه‌ها را جمع کرد و روانه شهر شد.

سال‌ها بعد، نوه او هم کلاه‌فروش شد. پدر‌بزرگ این داستان را برای نوه‌اش تعریف کرد و تأکید کرد که اگر چنین وضعی برایش پیش آمد، چگونه برخورد کند... .

یک روز که او از همان جنگل گذشت، در زیر درختی استراحت کرد و همان قضیه برایش اتفاق افتاد.

او شروع به خاراندن سرش کرد. میمون‌ها هم همان کار را کردند. او کلاهش را برداشت، میمون‌ها هم همان کار را کردند. نهایتا کلاهش را بر روی زمین انداخت. ولی میمون‌ها این کار را نکردند!

یکی از میمون‌ها از درخت پایین آمد و کلاه را از روی زمین برداشت و در گوشی محکمی به او زد و گفت: فکر می‌کنی فقط تو پدر‌بزرگ داری؟!
نویسنده: تینا فیاضی ׀ تاریخ: جمعه 16 تير 1391برچسب:, ׀ موضوع: <-PostCategory-> ׀ نظر بدهید

صفحه قبل 1 صفحه بعد

درباره وبلاگ

به وبلاگ من خوش آمدید


لینک دوستان

لینکهای روزانه

جستجوی مطالب

طراح قالب

CopyRight| 2009 , 0374_boyszrayl.LoxBlog.Com , All Rights Reserved
Powered By LoxBlog.Com | Template By: NazTarin.COM